آخ که این ماجرای بریدن شمبول طلای گل پسرم به خیر و خوشی گذشت
سلام سلام صد تا سلام مبارکه مبارک.....بالاخره دلهره ختنه کردنتم تموم شد...آخ که چقدرسخت گذشت.... پسرخوشگلم منو مادر جون همراه بابایی روز چهارده دیماه 92بردیمت دکتر و بعلههههههه.....مسلمون شدنت مبارک گل پسرم..... من توی حیاط ایستاده بودمو همش برات دعاهای جورواجور می خوندم و گریه میکردم...که یه هو صدای تو بلند شد .انگار اون موقع برات سه تا آمپول بی حسی زده بودن همونا کمی دردناک بود که تو زدی زیر گریه ولی بعدش آروم شدی .....حین عمل بابایی و مادر جون کنارت بودن ولی من تحمل نداشتم این صحنه...
نویسنده :
مامان
17:22